رمان بدترین درد مردن نیست
نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ

می رفت و میامد..می رفت و میامد...می رفت و میامد...هر چقدر از خودش میراندتش بازم هم بر می گشت میان دستانش...با یک نخ سفید رنگ که به دلیل کوهلت سن به زردی میزد به انگشت اشاره اش متصل بود...مگر می توانست برود و بر نگرد!
حلقه را از بین انگشت اشاره اش بیرون آورد و یویو سبز رنگ را میان دستانش گرفت.. چیزی بود که او را به یاد خاطرات گذشته اش می اندخت.. سبزی که به سفیدی میزد که یاداور گذشته خیلی دور می بود ...
یک نخ سیگار از میان باکس سفید رنگ کشید بیرون و با انگشت شستش روی فندک نقره ای رنگ که حرف لاتین M طلا کاری شده اش را لمس کرد ..نگاهش را گرفت و سیگار میان لباهایش را که خیلی وقت بود انتظار آن شعله آبی رنگ را می کشید شعله ور کرد...پک محکمی زد ..سیگار گر گرفت..قرمز شد ..داغ شد..شاید مثل تن خودش...

«نگاه ترسیده اش را به دور تا دور اتاقک ترسناک انداخت...دلیل سر درد و دست و پای بسته اش رو نمی دانست!
با صدای بلند مادرش رو صدا زد..
_ مامان..
ولی کسی آنجا نبود تا پاسخ آن کودک ترسیده را بدهد..
از ترس بیشتر در خود جمع شد...آن زمین سفت و پر از گرد خاک که هیچ شباهتی به تختش نداشت ... این خواب خیلی برایش ترسناک بود ..
اشک هایش راه خودشان را باز کردن با هق هق مادرش را صدا زد بازم هم صدای نیامد! یادش آمد مادرش خانه نیست..پدرش را صدا زد باز هم صدای نیامد!
به دیوار سیاه رنگ تکیه داد..از ترس می لرزید..چیزی نمیدید.. از وقتی یادش می آمد از جاهای تاریک می ترسید..چشم هایش را بست که شاید از این خواب ترسناک بیدار شود ولی خوب می دانست این خواب عین واقعیت است..
نمی دانست چقدر گذشت که در با صدای گوش خراشی باز شد...
دخترک از خوشحالی لبخند رو لب هایش نشست:
_اومدی بابا؟
جوابی نشنید!
از پشت موهای کوتاهش که جلو چشمانش را گرفته بودن نمی توانست درست صورت کسی را که رو به رویش وایساده بود را ببیند ..جز نوری ضعیفی که به چشمانش می خورد و یک سایه...
مرد چهار شانه و هیکلی دست انداخت زیر بازوی نحیف کودک و او را با یه حرکت بلند کرد...
از ترس جیغ کشید و باز اشک هایش روی صورتش سرا زیر شدن:
_ ولم کن تو کی هستی؟! آی دستم ..ولم کن...
دنبال مرد کشیده می شد..پاهایش بسته بودن نمی توانست پا به پای مرد راه برود.. ساق پایش بر روی زمین کشیده میشد و باعث خراشیده شدن ساق پایش می شد..احساس می کرد دستش دارد از جا کنده می شود .. هر چی فریاد می زد او را رها کند فایده ای نداشت..»

با صدای سگ پر موی سفید رنگی که کنار پاهایش پارس می کرد نگاهش را از بید مجنونی تنومندی که در کوچه سر افشانده بود گرفت و به سگ دوخت...دستی بر سر پر مویش کشید و خیره شد به چشمای بادومیش..
_ چی شده پسر چرا اینجور پارس می کنی؟
سگ زبانش را از دهناش بیرون آورده بود و دم اش رو تند تند تکان میداد! توجه اش جلب شد به صدای گوشیش که در اتاقش جا گذاشته بود..دستی بر سر سگ کشید و ته سیگاراش را در جاسیگاری انداخت و آب دماغش را بالا کشید.. بلند شد و به سمت اتاق اش رفت...به سگی که پشت سرش او را اسکورت می کرد گفت:
_ پیش من یه جایزی خوب داری پسر ..
سگ هم در جوابش پارسی کرد..مثل این می ماند که حرف او را فهمیده باشد!
گوشی را از رو تخت برداشت و به صفحه آن خیره شد..با دیدن اسم هک شده روی صفحه گوشی خود به خود اخم هایش در هم رفت...صفحه موبایل را لمس کرد و گوشی را روی گوشش گذاشت
_ می شنوم؟
صدای سرخوش مرد از آن طرف خط آمد..
_ می تونم اخم های درهمت رو تصور کنم دختر بابا یه کم انعطاف داشته باش..
آن قدر ها هم آن مرد می گفت قابل پیش بینی نبود ..لبانش کج شد آن مرد می خواست انعطاف داشته باشد؟! داشت.. ولی زندگی با انعطاف او نساخته بود..
_ حرفت رو بزن؟
مرد بلند خندید..دلیل خنده اش را نمی دانست!شاید هم جوک برا خودش تعریف کرده است!
_ آرد شیرینی پزی همونی که خودت عاشقشی که باهاش شیرینی بپزی رو آوردن جای همیشگی برو برش دار و هر کاری خواستی باهش بکن...
اخمانش محو شد و متفکرانه به جای که آن آرد مرغوب را آورده ان فکر کرد باید هر چه زودتر می رفت تا از دست اش نمی داد..زمزمه کرد:
_ باشه..
و گوشی را بدون هیچ مکثی قطع کرد..بدون توجه به سگ سفید رنگ اش که هنوز برایش دم تکان میداد سریع به سمت کمد دیوار چوبی رفت و یک دست لباس رسمی بیرون کشید و انداخت روی تختش..می خواست قبل از پوشیدن لباس هایش دندانش را مسواک بزند که بوی سیگار ندهد که باز جک خودش را انداخت جلوی پایش.. با اعتراض اسمش را صدا زد:
_ جــــک .. برو کنار بعد کارم تموم شد چیزی میدم کوفت کنید..
ولی آن سگ زبان نفهم مگر می فهمید او چه می گوید؟! هنوز جلویش وایساده بود و دم برایش تکان میداد..آن لحظه دوست داشت لگدی به زیر شکم سگ بزند تا با دیوار یکی شود..
با حرص از کنارش گذشت و سگ هم پارسی کرد و به دنبالش رفت..
در یخچال را باز کرد و خورش سبزی که از دیروز مانده بود در ظرف غذایش خالی کرد و در دل گفت: بدرک که دوست ندارد...


نظرات شما عزیزان:

sima
ساعت1:14---2 شهريور 1393
واقعا رمان عالییه وقتی میخونمش فک میکنم همونجام و دارم اینارو با چشم خودم میبینم
پاسخ: وای من الان اعتماد بنفسم رفته بالا خخخخخ


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : شکیلا

درباره وبلاگ

سلام... به وبلاگ مــــا خوش آمدید... اینجا تمام نوشته های ما قرار میگیره چه دلنوشته، داستان کوتاه یا رمان..
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ و آدرس chamedoon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 22
بازدید کل : 21633
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1